آقا جان! از جان ما چه می خواهی؟! به مولا قضیه همین است که هست! این مرض از بچگی خر ما را گرفته٬ مانده ایم مستاصل. آن قدیم ها که همه چیز مفتولی بود٬ مثل سگ پاسوخته دنبال دخترهای عینکی محله مان بودم! دیگر این روزها با آمدن گوچی و دیور که عقل از کفمان پریده! حالا می گویی بنویس و امضا کن٬ می گویم چشم!

لااقل آن عینکت را بردار و بگو. لامذهب! عذابم می دهی!